چندسالیست که " شب " در دلِ من تبعید است
" روز " در دامنِ غم سایه ی بی خورشید است
تا کجا می شود از دستِ خودم بگریزم ؟
اولین کوچه ی بن بست اگر " تردید " است
" عشق " را زنده به امید تو در دل دارم
حیف این عشق دل افسرده ترین امید است
کاش میشد که به اندازه ی غمها خندید
غم به اندازه ی یک عمر به من خندیده است
گرچه پاییز شبی در غزلی بارانی
گفت اگر آخرِ اسفند بیاید " عید " است
باورم نیست بهاری شود این قربانگاه
بی تو تقویم خودش در خطرِ تبعید است