یاد دارم روزی از ایام خوش وقت ِ شباب
کنج خمخانه شدم بر ساغر و جام ِ شراب
طوطی خوش مشربی آن جا قریب من نشست
نغمه ای جانانه خواند و قلب من از هم گسست
آن چنان می گفت و خوش می خواند که از جن و بشر
جملگی هشیار و مست حیران بر او می زد نظر
مدتی خوش خواند و گشتم سر خوش از آواز او
آن چه جاری شد به لب هایش شنیدم مو به مو
چون که فرجام طرب خوانی رسید رفتم به پیش
هم نشین او شدم گفتم سخن ها کم و بیش
در گمان دیدم که دانشگر و عقلش کامل است
با نوازش های خوش او را کشاندم روی دست
گفتم ای شیرین بیان و خوش کلام ای خوش نگار
ساعتی بر من بگو از سحر و مکر روزگار
منتظر بودم که تا لب های او آید به کار
ناگهان گفتا بگو از سحر و مکر روزگار
خنده ای از دل بر آمد چون شنیدم پاسخش
گفتم از دنیا چه دانی زرق و جادوی رُخش
در دو چشم خام تو دنیا همین یک ارزن است
با کمی آب و غذا عاجل شوی شادان و مست
پیش چشم من ولی دنیا بُود آدم فریب
آشنایم خوانده اما منزلش هستم غریب