و سلامی که همه تلخی راه
از همین واژه پر معنا بود
می نویسم از خود
نه به آن دوست که در پشت همه پنجره ها
دیدگانش به نسیم و قاصدک دنبال است
بل برای تو که از من به سر هیچ گذر
نزدی وصله به تن
گر بخواهی حالم
جای شکری باقی است
که درین کاسه سر
اندکی شعر و شعور
روی هم دست به هاون دارم
دست کم بلکه تریتی از پسش ساخته ام
روزگارم بد نیست
گرچه در آن کفه دیگر سو
تا چه باشد خوبی
گه گداری پهنه ای دود آلود
از لبانم به هوا میرانم
چاییم را به دو حبه دیدار
آنقدر در پی فردا شده ام
که فقط بیدارم
باورت نیست که تا یورش انوار سحرگاه
همه چشم به راهم
که از آن رهگذر صبح
خبر از خم می و شط شرابم آید
شاید آن یار قدیمی بباشد یادت
آری آن یار به من هست وفادار هنوز
من و تنهایی عچب همخوابگی ها داریم
گرچه ایامی شد
که برش بنده هوو ها آرم
ولی آن یار به من ره به خیانت نابود
عشق را در قفسی از پر قو ساخته ام
عاشقی راه دگر می خواهد
من فقط عشق به تاراج زدم
گاهی اوقات فقط
لب به سخن می بازم
آن هم از صاعقه لحظه کارستان است
بیشتر لب ز سخن دوخته ام
من نمی دانم که
مشکل از چرخش زنجیر زبانم می بود
یا که در گوش و ستاد درک مطلب هاشان
راستی شهر مرا در پس خاطر داری؟!
یادت آید که درین مزرعه از دیر زمان
آفت از جان نگون بخت کلامم نبرفت
من مترسک به تن زخمی آن کاشته ام
با همان خنده سرد
چشمان مترسک به افق دوخته بود
روز ها در پی مهمانی این زاغک ها
دست بر چانه نهاد و به قلم پشت زدیم
روزگاری که شبان بر نی خود سیطره معنا زد
گله سودای سماوات بکرد
ره به ترکستان برد
لیک اینجا به تبر شانه زدم
و سوالاتی که
از درک حیاتم جاری است
من خدا را در دل سقف بلند آسمان نیافتم
او همین جاست
نزدیک چمن
من خدا را در پس سینه متروک شجاعان دیدم
یا که در روزنه آخرین خط نگاه
من خدا را در پس معجزتی یافته ام
که شدش خشک به سبزی و به من آتش زد
آن که بر پیکره قسمت من شانه بزد
صنمی بود که سر های دگر سجده شدند
باریم خسته ازین درک خمار
و از این راه
که جا پای من از قبل به آن پر گشته
این هم آنچکه باید گفتن
خب دگر نامه به پایان ببرم
حال بگذار زمین نامه بفرما چای
در ضمن که قندش تو برایم بردار
نیما.ن(برنا)
10 مرداد ماه89