اینک آن جزیره ام
با شوراب یی تلخ ،
گرداگردِ حضورم
که اشکی مادرانه
ازهلال تا بدرِکامل
چون جَذبۀ ماه
امر به جزر و مدم میدهد
وچنین شد
تلخ یافتم ؛
هر قطره یی کز چشمی
به برهۀ بیراه میرود
اشک نیست .
در فراسوی مرزهای من
چشم انداز کمدی ِ تکرارِ تاریخی در اکران است
تلخندهای صامتی هست که به چشمِ تنگشان
چون حس کردن دردیست
بر بسترِمَرگزای ِ یک شکست
که خلاء سرد ِ انتها را
ناامید
زِآخرین رخنۀ پلشتۀ تمامت خواه تنفس میکرد
این که میچکد
وزروی گونه های ِ مزدور و فربه ات به قبطه میرود
اشک نیست ؛ چکابۀ درد نیست،
آبِ دهانیست وقیح
کز چشمان اباطیلتان
پرتاب
به قداستِ پیروزِ یک شرافت میشود
وین چنین بود و گشت
که سلطنت جاوید یک ابدیت
نیازمند تطهیرِ آخرین شد
با آبِ مقدسِ جزیرۀ من
برانم
گر این کراهت و معصیت
چشم اندازِ همجواریتان باشد
به عنایت زمان
فارق از هردومکان
در تناسخ
زنبورکی شوم
و پرویزان
میان آن همه ستاره گان تلخِ تجدید
به دنبال شهد جانپناه تو خواهم بود
همچنان