می خندی و اصلا حواست نیست
از دور من غــــــرق تماشاتم
لبهای تو خندون و من گریون
این ثانیه من مسخ چشمـــــاتم
می خندی و توی دلم غوغاست
اون که باهاته آشناس انگار !...
انگار جایی دیدمش !؟...یا ....نه!
چشمام خوابه ؟!...یا که نه...بیدار!؟
دنیــــــام تار و این سـرم گیجه
انگار دارم خواب می بینــــــم
یک آن می افتم روی مبلی که ،
با یاد تو هر روز می شینـــــم
این قلبم از جا کنده می شه . تو،
می بوسی و آروم دستش توی دستاته
نبضم شده کُنـــــد و نمی فهــمی
احســاس من داغــــــه اَداهاته
برگشتـــــی و حال منـــو دیدی
می چرخم و میرم من از صحنه
اما سکانس آخــــرت جووونم ،
یادت نره ، اونقــــدر بی رحمه ؛
که این دلو غـــرق سیاهی کرد
یک عمر با کینه شدم هم خواب
اما واســـم روشن تر از روزه ،
روزی پشیمون میشی و بی تاب
افسوس !...واسه برگشتنت دیره
اون نارفیق از پشت خنجــر زد
اما تو و چشـــــم هوس بازت ،
این ضربه ی کاری رو آخر زد