سایه مرگ در بر خود دیدم
بر تنهایی خود در برزخ
قلب خود با اشک و ناله دریم
خود را چون گنجشکی در چنگال گربه گان می بینم
مرا با پریچهر مرگ شب و روزم
قصه دلشکستن بود
نمی دانم من عاشق
جانبازپر مهر و صفایم
یا بی وفایم
می تر سم و می ترسم
عشق به پری چهرم
جفا بو د یا شفا بود خطا بود
ثنا بود رها بود ریا بود
بازی بود
می دانم می دانم میدانم
بی ذکر ویاد او
نیستم
پستم پستم پستم
می تر سم
میگریم
می نالم
منم مورچه ای بی دست وپا
دانه به دهان خیزان خندان به راه
منم در این ظلمت کرده دنیا
با عشقم نور میزم
تا چشمم بینا شود
بری از خطا بر راه شود
منم بر هر رنجم
خنده ام بر نیک است
ناله ام بر مهر نیک است
نمی دانم در برزخ
دست بر بال میشوم
یا وبالم آتش بلا بر جان می شود
نمی دانم عشقم مر امیخواند یا میراند
نمی دانم
به دروازه نور میروم
یا با شلاق به دروازه ظلمت و بلا
نمی دانم محبوبم یا مطرود
نمی دانم دربه در محنت سرم
یاخندان تاج به سر
تنها این میدانم
بی لطف و مهر او در ظلمتم
......................................
ترس با عث نوشتن دلنوشته شد میخواهم استشهادی جمع کنم که من عاشق خدا هستم هرچندقلبم فریاد میزند دروغگوی بیش نیستم ترس از دست دادن لحظاتی که میتوانم خدا را صدا کنم باعث شد دم را غنیمت بشمارم