وقتی یادش که می افتم,نفسم میشه شماره یاد اون حوض کثیف و اون حیاط بی قواره انگاری همین پریروز,پس تاریکی دیروز پا گذاشتم توی اونجا,خاطرش مونده تا امروز وقتی یادش که می افتم,سهم پاهام میشه پرسه حالتم يه جوری میشه,مثه گیجی,مثه خلسه میشم اون حادثه ای که,توی ابتدا يه ترسه بگذریم بزار بگم من,قصه ی فقر و مصیبت کاشکی بشنوه صدامو,روزگار بی مروت یادمه يه صبح سرد از,آخرای ماه پاییز تو دلم يه چیزی کم بود,يه غم خالیه لبریز با يه اسکناس کهنه,که مچاله شد تو دستم رفتم اونجا تو اتاق و توی گوشه ای نشستم يه اتاق سرد و کوچیک,با يه پرده ی میونش مونده بودم با زنی که,میفروخت از خون و جونش از بلندای سکوتش,نعره ی دردو شنیدم پشت اون نقاب شرمش,چهره ی فقرو میدیدم خسته بود از خودفروشی,خسته از این همه تکرار رو لبش زخم سکوت و رو تنش بوسه ی سیگار پشت اون پرده ی تیره,پس اون حجاب بی عار دوتا بچه ی گرسنه,دیدم و شوهر بیمار حالم از خودم به هم خورد,بیشتر از مردم بیدار همه شون با ناله گفتن,اینو خاطرت نگه دار غصه ی مارو نخورده,شاهد بی غم غم خوار!!