يکشنبه ۲ دی
|
آخرین اشعار ناب خدیجه مرادبیگی
|
گیج گیجم در این خرابه های مخروب ...
می چرخم و می چرخم و زمین زیر پاهای من گم می شود ...
هیچ جاذبه ای سنگینی قدم های خسته ی مرا به جان
نخواهد خرید ...
من_ سرگردان ...
من_ آواره ی مفلوك ...
می چرخم و زمان می چرخد
و بر می گردم به نقطه ی اول آغازم...
آن زمان كه انگشت هایم مشت بود
و چشم هایم در این بی كرانه ی وحشی،
دو چشم آشنا را می جست ...
و لب هایم در تكاپوی شیره ی جان مادر بود ...
آن هنگام كه جهان امپراطوری بی حد و مرز من بود
و من تنها فرمانروایش ...
تمام فهم من از دنیا مادر بود و آغوش گرمش ...
می چرخم و می چرخم و كوچك می شوم همچون عروسك هایم ...
كوچك می شوم و همچنان دستم به شاخه درخت نارون حیاط نمی رسد ...
و بزرگ شدن را در امتداد قامت پدر می بینم
و سبز شدن پشت لب برادرم ...
كوچك می شوم و در عالم خیال خود، قهرمان بزرگ رویا ها منم ...
می چرخم و می چرخم ...
گیج می شوم در این دوار ...
در این گرداب ...
و تمامی لحظه های مرده ام جان می گیرند ...
راه می روند ...
و به وارفتن آوار آرزوهایم پوزخند می زنند ...
شعر های كودكیم در گوش های كر شده ام به تكرار می آیند...
می شنوم صدای عمو زنجیرباف را ...
صدای بزهای حسنك ...
زجه های ننه كوكب را ...
پترس!!!!!!!
ریزعلی!!!!!!!
.
.
می چرخم و می چرخم و گیج می شوم
در زیر انبوه خاطرات زنده و مرده ام ...
كسی نیست تا با سیلی یاد، زنده ام كند ...
باورم سازد ...
گیج می شوم و در این گیجی
جهان را وارونه می بینم ...
همه چیز را وارونه می بینم ...
پ.ن:...
خدیجه مرادبیگی
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.