به نام بی نام دوست
درودبیکران به شما همراهان و تشکر از قدم رنجه تان
این سروده را چند سال پیش در موقع مطالعه مطلبی راجب فراماسون ها نوشتم
ایرادات را بر شیدایی ام ببخشید
این حال چه حالی ست که گفتن نتوان
این سور به رقصی ست که شنیدن نتوان
این حال به رنگیست که در آن روی ریا نیست
این صوت عشق است نشنیدن نتوان
من قصه نگویم که که ازل از تو به تاب است
هر کس که ترا درک نکرد در عتاب است
من غصه ندارم که همه درد ز دوریست
من بی تو چنانم که همه در صبوری ست
تو طالب عشقی که همه مهر من از توست
تو انچنانی که دلم خواست دلم جست
در حلقه عشقم بنگر که چنینم
در سجده که رفتم ز مستی ننشینم
با نام تو بی نام من آغاز کنم
تا قصه خود را بر ساز کنم
تو ناز و نیازی همه دردی و درمان
امشب به نمازم همه از لطف تو گریان
تو راز وجودی همه جستم از توست
من ترس ندارم که پناه در ره توست
ساحل چو ندید ز عشق تو بالاتر
عشق سمنش ببین که رفته از سر
از مستی تو ز هر چه بود حیران شد
به خواسته اش شرم گرفت پشیمان شد
اسم تو بر این دل خسته جا شد
این جمله و حرف به عشق تو اوا شد
به نام تویی که نام تورا لایق نیست
در ورطه عشق به قلب من قایق نیست
از جهل بشر نام تو معنا گردید
از اصل گذشت واختلاف جا گردید
بر سوی تو چون خواند نماز سوی از توست
افسوس که هر نقش که زد اصل نجست
در معبد و دیر ز تو کمتر نام رفت
صدها بت ورسم به نام تو در بام رفت
این قصه چنان رفت که شیطان میخواست
با رنگ وریا ببین چه آسان میخواست
بر قصه ظلم نام تو پنهان شد
با حیله ومکر نیزه بر قرآن شد
در هیبت تو دروغ بسیار رنگ شد
این اختیار بر نوع بشر افغان شد
یارا بنما صورت و خلق حیران کن
بر شر وشرور رنگ ریا پایان کن
این ظلم به جهان تو لحظه ای پایان ده
با یک نظری تو شرم بر انسان ده
ساحل ز تو بر خلق جهان نام نوشت
با لکنت و با ترس ز فرجام نوشت
س ش 90 تیرماه
در پناه حق
با تشکر فراوان و عرض خسته نباشید به ریاست محترم و گرانقدرسایت