تو ای نقّاد با انصاف،که تاسیس کرده ای کارگاه
در آن هردم کنی نقّدی ، بسان روشنی از ماه
خدا خیرت دهد جانا ، که نیستی در پی تمجید
تو خواهی دانش ما را، بیافزایی به هر تمهید
درودی از خداوندم ، به تو بادا سُراینده
بود نقش دلت هر دَم ؛ زلال و پاک و سازنده
تو نیکی می کنی جانم، من این را معترف هستم
چرا که در پی علمم ؛ کمر بر دانشت بستم
من هستم اول راه و ؛ در این امید می مانم
که شاعر گردم و این را،به فال نیک می دانم
تو را نیّت نباشد بد ؛ ز نقدُ سُفتنِ شعری
بدانم در دلت هرگز ، نباشد جَای بی مهری
تو را هر آنچه می گویی،بُوَد روشنترازخورشید
بسان نور تابان است،که در این برگه می تابید
ولیکن مهربان استاد ، منِ کم دانشِ مسکین
ندانم که چه ها باشد، تفاوت بین شین یا سین
تو با من گو چه بنویسم،به جای مشکل حاضر
که تا امثال من هر جا،شوند در شعرخود قاهر
چومی خوانم تو را استاد،در این درگاهِ شعرِ ناب
ز تو دانش بجویم من ، بسان آفتاب بر تاب
و گر غیرش بُود من را،ز گفتارت کنی محروم
و یا از شاعری جانا، شوم بیهوده اش معدوم
به آخر می کنم هر دم، نیایش پیش یزدانم
که پایانت نکو گردد ،من این را نیک می دانم