كاش هنوز دخترك هفت ساله بودم
تو ايوون خونمون مشغول ليله بازي بودم
كاش غم من خاله بازي با دختر همسايه بود
شادي كودكانه ي سرسر بازي بود
كاش مامان هنوزم سرم رو زانوهاش مي زاشت
بابا هنوزم نازم و مي كشيد و دوستم داشت
كاش بازم شبها چشام ستاره ها را مي شمرد
خيره مي شدم به سقف نقره اي آسمون خوابم مي برد
كاش هنوز وقت بيداري بوسه مامان رو گونه هام بود
بابا باز عروسك بدست كنار رختخوابم بود
كاش رنگاي شاد مي پوشيدم مثل بچگي هام
با آواز مي خوندم شعرهاي كتاب قصه هام
كاش بازم غرق بودم تو شادي كودكانه
روزگار نمي بست پر و بالم و اينگونه
كاش بچگي ها نمي رفت، اما به رويا پيوست
آرزوهام همه باد هوا شد و به خاك نشست
درد من حالا ديگه عروسك بازي نيست
شادي كودكانه ي سرسر بازي نيست
پدرم پير شده حتي فكر خودشم نيست
گم كرده اعصاي چوبيش رو يادش نيست
مادرم بي حوصله است ديگه همدمم نيست
ديگه فكر سوزن زدن لباسام نيست
گلاي شادي پژمرده شده تو خونه ما
گل زرد غم پر شده تو باغچه زندگي ما
حالا غم من غم آدماي بزرگ شده
يه دنيا غصه تو دلم تلنبار شده