پدرم ژاندارم بود...
قبل از انقلاب در جنگ ملا مصطفي بارزاني با صدام حضور داشت ...
بعد هم در درگيري هاي مرزي قبل از جنگ و در نهايت در هشت سال دفاع مقدس...
خدا را شكر كه نه پدر و نه برادرهايم كه ان ها هم در سال هايي در جبهه بودند خراشي برنداشتند تا امروز نداشته هايمان را هم به جاهايي نسبت بدهند!
پدر مانند من بي سواد بود...
اما خوب مي فهميد اوضاع جهان را...
يك ماه قبل از قبول قطعنامه 598 خود را بازنشسته كرد...
پدر
من نمي گويم كه او پيغمبر است
يا كه همچون طفل، معصوم است و پاك
من نمي گويم ملائك در برش
- خفته اكنون، سال ها در زير خاك-
رفت و با خود برد آمال مرا
جان و روحش از غمي سرشار بود
در دل ام اما هميشه زنده است
با دو چشمي كه پر از اسرار بود
سال ها در حفظ مرز پر گهر
خون دل ها خورد و شب ها را نخفت
از شمال و شرق و گرماي جنوب
غرب، آن جايي كه شد با خاك، جفت
ياد مي آرم نصيحت هاي او
نه.. نصيحت نه، از آن گفتار او:
" جنگ را سرباز، سر، بازد، فقط
مي توان ديد اين از آن رفتار او
مكر و حيله در دل سرباز نيست
ره ندارد مكر در پيكار او
جنگ را ره مي برد سياس و بس
با سياست ها ز فن، سرشار او"
......................................
ترس من اين است، سياس وطن
راه را گم كرده باشد پيش از اين
ميهنم را دوست دارم، ليك، ليك
من چه گويم؟! من چه گويم بيشش از اين؟!
1392/3/3
كرمانشاه
روز پدر
پ.ن.
پدر م مي گفت سرباز ها مي جنگند ، ولي سياستمدارها نتيجه ي جنگ را مشخص مي كنند....
پ.ن.
بسياري از رزمندگان را ديدم كه بعد از قبول قطعنامه زدند توي سر خودشان...
پ.ن.
پدر م يك ماه قبل از قبول قطعنامه خود را بازنشسته كرد، و بعد از قبول آن دوستانش كه نظرش را پرسيدند فقط لبخند تلخي زد و شانه اي بالا تكاند...من بچه بودم(چهارم ابتدايي) اما دور از جنگ نبودم.. ولي هرگز دليل اين لبخند تلخ را درك نكردم... گمانم فقط كساني كه در جنگ شركت مستقيم داشتند اين را خوب درك مي كنند...
آقاي مجاهدنيا...
شما يك كهنه سرباز هستيد كه در جنگ حضور داشته ايد و ان روزها را درك كرده ايد با تمام وجودتان...
چند سوال دارم:
دليل لبخند تلخ پدرم چه بود؟
شما بعد از قطعنامه چه حسي داشتيد؟
حالا چه حسي داريد؟