بهار آید ،بهاری مست و دلکش
خوشا آن دم که دلدارم در آید
به نوروز و همه روز بهاری
نگار مهربان ، شادی فزاید
بود هفت سین من آن قلب پاکش
چه هفت سینی به من عرضه نماید
دو دلدار و دو دلبر بر لب جوی
ز غمهای زمان ، آسوده باید
نه رنج و زحمتی؛ فکر و خیالی
من و دلبر به هم؛ غیری نشاید
دلی گر باشدش در این میانه
به دلدارش دهیم ، غم هیچ ناید
نشستم بر لب جوی با هزار شوق
به این امید؛ بهارم غم زداید
رسید آن دلبرِ مهوش،پریچهر
ز یاران وفا دار این برآید
بیامد در برم ،گفتش نگارم
دعا کن تا تنم هرگز نچاید
ز سرمای بهاران و لب جوی
چو ترسم رخت من تن رانپاید
نشستیم در لب جوی و به صحبت
از این گفت و شنود ،شادی بزاید
فلک در خواب و دلداران چو بیدار
زمانه این عمل را می ستاید
چنان غرق ِ هم و اندیشه آزاد
دلم می خواست زو کامی رباید
بدو گفتم : نگارِ ماه رویم
زمانی می رسد؛ دوری سرآید؟
دمادم شوق دیدار تو دارم
به من گو تا به کی هجرت سزاید
جوابم را به نرمی گفت ماه رخ
به مانندت کسی مادر نزاید
دو چشمش پر ز اشک و گفت جانا
دلم هر دم ز عشق تو سُراید
دگر نزدیک گشته وصل دلدار
مگر مرگ آید و این وصل ساید
جدا گردیم ز هم ، ای یار شیرین
و یا روز خوشی ها برتر آید
چو گرم گفتگو بودیم به یکبار
پریدم من ز خواب ،خوابم نیاید