سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 2 دی 1403
    22 جمادى الثانية 1446
      Sunday 22 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲ دی

        شعر بی شعور بچه ی مرّیخ! (نقد و سیر مطبوعات)

        شعری از

        ابوالقاسم افخمی اردکانی(واحد)

        از دفتر واحد نامه نوع شعر نیمائی

        ارسال شده در تاریخ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲ ۲۳:۳۵ شماره ثبت ۲۴۳۶۰
          بازدید : ۴۷۶   |    نظرات : ۵۷

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر ابوالقاسم افخمی اردکانی(واحد)
        آخرین اشعار ناب ابوالقاسم افخمی اردکانی(واحد)

         

        شب، کمی شبزده است !

        و من اینجا تنها...

        بر لب ساحل شبرنگِ کویر،

        آسمان، شبزده و رنگارنگ،

        دور از <<شهر فرنگ>> !

        کَمَکی دلگیرم...

        وازاین ریگ که در کفش گُشادم رفته،

        و از این کفشِ مشجّر سیرم...!

        با خودم می گویم:

        شهرکِ بالادست،

        شهرِ لالائی هاست.

        قفسِ ماهی هاست...!

        فصل دمپائی هاست!

        بوی پای کفش ها را، بی محل باید شد!

        کفش ها را، بی خیال!

        رختها را، کندَم...

        توی دریا کفشها را... بی خیالی طی کن!

        ...رخت را باید کَند.

        کفش ها را باید، بندهاشان گِرِهی محکم داد،

        دَورِ سر باید، دو سه باری چرخاند...

        و وِلش باید کرد!

        بِدَوَد تا سرِ خط.

        تا بخوابد لبِ سیم احساس.

        وبگیرد آرام، روی <<سیم تلفن>>...

        یا کمی بالاتر، روی یک تیرِ چراغِ وسواس!

        آویزان،

        ...در نوسان!

        :

        کفش ها را کندَم.

        رخت ها را نیز...!

        و پریدم،

        بی لُنگ ولباس...!!!،

        توی دریاچه ی جُلبک زده <<فرهنگِ بشر>>، توی دریای <<خبر>>؛

        پرتوِ تابش سرما زده ی<<گوتِنبرگ>>!

        نسخه های سُربی...

        پاره های دستی!

        جدولِ برنامه...

        دو سه تا خرنامه...!!!

        کُنجِ دالانکِ سردر گُمِ <<نِت>>!

         روزنامه ،  شب نامه ...

        همه را زیر و زبر می کردم...

        پدرم کاش شنا کردن را، یادِ این طفل صغیرش می داد...!

        دل به دریا زده ام...

        حرفی نیست.

        اردکانی! می گویم : باکی نیست!، ترسی نیست،

        من شنا یاد ندارم، از روزِ اَزَل...

        وچنین بی پروا،

        یک تیوبِ پُرِ باد،

        میزنم زیر بغل!

        دل به دریا زده ام.

        دریا هست ، خشکی نیست!

        آبی هست ، خوابی نیست.

        اشکی هست ،رشکی نیست.

        ...مُشکی هست، مُشتی نیست.

        کفشها را بی خیال!

        چشم ها را بَرهم زَن!

        و بِپَر پشتِ سرم!

        نه!... از موج نترس، از تلاطُم نَهَراس!

        موج گاهی خوب است...

        که ورق می زند این پیکِ <<خبر نامه>> ی وَهم؛

        و کفی ازسرِ نقد، روی دریا سرِپا می دارد؛

        گاهَکی از سرِ ذوق، گاهَکی از سرِ وجد.

        وانگهی گاهگهی از سرِ خشم!

        ورقِ اوّل یا دوّم...

        یا که شاید سوّم یا آخر...

        سرِ دستِ رگِ تنهائی دستانِ "امیر" که "فراهانی" بود...

        <<اتّفاقیّه>>ای از<<ماوَقَعِ>> تاریخ است.

        ورق بعدی نقطه سرِ خط.

        ورقی << رسمی >> شد!

        از برای << دولت >>!

        بعد << مشکوة حَضَر>> یا که << مرآت سفر>> یا که << شَرَف >>؛

        بعد از آن هم << اختر>>... بیست و سه سال...!

        وسپس << قانون >>، از پی آن << حبل متین >>؛

        پس از آن "سید جمال اسدآبادی" ،

        <<عروة الوثقی>> را، سر انگشت گرفت...!

        <<حکمت>> و <<پرورش>> آمد بعداً...

        <<ملّتی>> از پس آن،

        در پِی اش زود رسید سر به هوا <<خلاصه ی حادثه ها>>...!

        بعد از آن <<ایران>> امّا <<سلطانی>>...!!!

        ویکی دیگر که <<علمی>> نامش بود!

        دیگری هم <<مرّیخ>> ، که نظامیتر بود!

        تا که "میرزای جهانگیر" همان شیرازی،

        باد تندی در <<صور اسرافیل>> انداخت!

        بعد از آن هم "مَلِک شاعرها"

        باخود آورد <<بهار>>...

        "اشرف الدین سیّد" رفت و آورد << نسیمی ز شمال >> !

        تا که تقسیمِ <<مساوات>> کنند!!!

        پس از آن خنده <<طلوع>> ی نو کرد، بر لب "عبدالحمید خانِ معین السّلطنة"

        وعجیب است که "لوئی نُرمان"

        به زبان پاریس...!!! بر خلاف پارسی!

        یکی آورد که نامش <<وطن>> ایران شد!!!

        زنِ میرزا حسن خان کمالی امّا،

        نوبَرَش را آورد...

        نام آن <<دانش>> بود...خاله زَنَکی...!

        مزّه اش کشمش بود!! ... امّا اَلکی...!

        باز نقطه سرِخط.

        ................

        آنچه می بینید اکنون اینجا، چه نیازی به بیان؟!...

        می پرم از سرِ آن؛

        میروم شهر فرنگ، زِبر و زرنگ،

        تا <<لوموند>>ی که لَوَند است هنوز؛

        که تهِ کوچه ی "پیک پو" پشه بند است هنوز!!!

        که دوازده سال "ویکتور هوگو" را حبس نمود؛

        "بینوایان" را نیز...!

        میروم...

        تا دیار ژرمن...،

        سرزمینِ شُل و گِل!!!

         آینه <<اشپیگل>>...!

        که فرو رفته به گِل!

        زنگ و زنگار ازو گشته خجل...

        <<تایمز>> هم در لندن، چون خروس بی محل،

        یا که مرغ قُد قُدو...،

        وقت را گُم کرده...قوقولی قوقو...!!!

        آنطرف، ساحلِ آرامِ پر از کوسه نهنگ...!!!

        با تمام بشر افتاده به جنگ،

        پُر طَپِش با هِن هِن،

        بر سرِ دار، طنابی بافته،

        نامِ آن <<سی اِن اِن>>...!!!

        این طرف <<الاهرام>>،

        هست فرعون مرام...!

        از <<ها آرتص>> نام نیارم، بهتر!

        این یکی آبِ دهانِ نجسِ اهرمن است...!!!

        از <<پراودا>> چه نویسم یاران...؟

        و <<اسوشیتد پرس>> ؟ که حقیقت ها را کرده پِرِس!!!

        چه بگویم از <<بِیجینگ ری ویو>>؟

        گُربه ی چین و واچین، میو میو!!!...

        وهزاران دیگر،

         که در این چرکنویسِ سر و ته بسته، نخواهد گُنجید!!!

        چه نویسم یاران؟ ننویسم، بهتر!

        نقطه سرِ خط!

        راستی...

        از کجا ها چه خبر؟

        اینطرف ها چه خبر؟

        آنطرف ها چه خبر؟

        خبر خبر!!!

        خبر داری؟؟؟

        بی خبری؟ !!!

        پس تو هم مثل منی!... بی خبری...! انگاری...

        راستی بی خبری بهتر نیست؟!!

        من که دیشب، دیروز،

        از کفِ پای سبکبالِ اهوراییِ<<فرهنگ وادب>>،

        تا کمرگاهِ <<خبر>>،

        تا سرِ سرخِ<<سیاست>> رفتم.

        تو همینجاها باش!

        من یکی، امّا باید بروم.

        خبری حاصل شد...

        آب دریا گِل شد.

        کوسه ماهی وِل شد!

        قلمم پَرپَر شد...

        تیوبم پنچَر شد!

        می گریزم زِ<<ادب>>!

        از<<سیاست>> <<فرهنگ>>،

        <<کُلُنِل>> یا <<سرهنگ>>...!

        ریشه ی خیس و پلاسیده ی مُشتی نِی را،

        می زنم بر سرِ چنگ؛

        و بُرون می پرم از ورطه ی دریای<<خبر>>

        می پرم توی فضا، وادی اشراق و شهود.

        دور از قوم یهود...!!!

        ...

        آبَکی می نوشم، (آبکی ها را نه...!)

        رختکی می پوشم؛

        کفشکی نیز به پا...

        ...می پوشم.

        ودر این فصل بهار، پِیِ رفتن می کوشم.

        :

        مالِ اینجا، آنجا، اهلِ این دَوروبرها... نیستم!

        راحتم بُگذارید! باید بروم...

        من نه سرلشکر و نه سرهنگم؛

        نه امیرهوشنگم؛

        با خودم در جنگم...!

        شبرنگم،

        فارغ از نیرنگم،

        من ابوالقاسم شوخ و شنگم...!

        بیرنگم،

        واحدم ، یکرنگم...

        از سنگم!

        لکّه ای بر تن این فرهنگم.

        رازهائی گفتم...

        گفتنی ها که نگفتند بزرگان گفتم...

        هذیان ها گفتم...

        شَقّ و رَقّ و سیخم...!

        شوخی شوخی امّا...

        بچّه ی مرّیخم...!!!

        راحتم بُگذارید!

        باید برَوَم...

        ...

        ..

        .

        ۰
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        4