با کلّه های سنگیِ خود دوره کرده اند
روح مرا
تندیسهای جنبل و جادو، طلسم و وهم
وردی به لب گرفته و تکرار می کنند
دنیای وهم بر سرم آوار می کنند.
از ذهن کاغذین قرون آمده برون
دستاری از جنون
بر کلّه های سنگیِ بیمار بسته اند
دیری است مرده اند ولی با هزار فند
از گور جسته اند
آیینه هر چه بود در این خانۀ بلور
یکسر شکسته اند
شرقی ترین دریچۀ خورشید خیز را
بیجا به سنگِ جهلِ مرکّب گرفته اند
در را
با دست های سنگیِ خود سفت بسته اند
این خانه را نموده شبستان و با غرور
در گوشه گوشه گوشۀ آن حلقه بسته اند
با هم نشسته اند
وردی به لب گرفته و تکرار می کنند
دنیای وهم بر سرم آوار می کنند.
مثل کلاغهای خزان دسته دسته اند
سرگرمِ قیل و قال
سرها به رویِ سینۀ خالی نهاده اند
مثلِ نشانه های سرافکندۀ سؤال
در زیر شبکلاه سیاه و سپیدشان
چیزی به نام سر
جز قلوه سنگ نیست
در سینه شان
چیزی به نام قلب
جز گوی آتشین.
پر رای و روی و رنگ
پر روی و رنگ و کین
وردی به لب گرفته و تکرار می کنند
دنیای وهم بر سرم آوار می کنند
غلامعباس سعیدی