وقتِ سفر است
اینجا میان واژه های شعرم
سایه ام سنگینی می کند
کوله بارِ دلتنگی هایم را بر می دارم
غصه هایم را به دست باد می سپارم
و می روم
سفری در خود
به اعماقِ وجود
آنجایی که بتوان خود را یافت
که چیستم ،
و کنارِ طپش خانه ی قلبم، بایستم
و فریاد بزنم: "ای عشق" ،
من کیستَم؟ من کیستَم؟
دیروز چگونه بودم که امروز نیستم
شاید وقت آن رسیده باشد
که به کلبه ی ذهنم سر بزنم
آنجایی که انبوهی از کتابچه های "یاد تو"
میان قفسه هایی از خاطره می درخشند
و فریاد بزنم: "ای تو" ،
من هستم، اینجا، میان تک تکِ برگه های وجودت
میان شاه نوشته های بود و نبودَت
عاشقانه میلِ خواندن دارم
شاید وقت آن رسیده باشد که بروم
به غزلخانه ی چشمان تو
آنجایی که از سطر سطرِ پلک هایت
ترانه ای ناب بچینم
سفری در تو
سفری در خود
ببین !
فاصله ها چقدر نزدیک اند ...
ببین !
خاطره ها چقدر نزدیک اند ...
ببین مرا که سکوت نخواهم کرد
سکوت یعنی "تنفسِ منفی"
سکوت یعنی "بغضِ دلتنگی"
من می ایستم و از دلِ خاطره های رنگین
زردترین پاییز را بیرون خواهم کشید
و او را به دادگاهِ قلبم خواهم کشاند
که چرا عشق را از درونم سرازیر می کنی
که چرا شعرهایم را بی رحمانه می دزدی
و بی اجازه به بیرون می بری
مگر تو کلاغِ خبرچینِ شهری؟
از تو دلگیرم پاییز !
تو مرا عاشق تر کردی
آه ای فریادرَسِ دلتنگی
ای کلانترِ شهرِ دلم
پاییز را تبعید کن
و به دورترین زمستانِ دل ببر
آنجایی که از عشق، تنها سرابی باشد به صلیب
با ناله هایی پُر نهیب،
از برف و تگرگ،
میان دره ای از گرگ های تنفر
در کوهستانی سرد،
پر از فراز و نشیب
آری، من سکوت نخواهم کرد
من اینجا میان کهکشان راهِ وجودم
هرگز سکوت نخواهم کرد
اینجا در اعماقِ وجودم
راست باید بود
دروغی در کار نیست
دروغ یعنی "بی وجدانیِ مفرط"
دروغ یعنی "سرازیریِ حرمت"
آه ای بغضِ شبهای دلتنگی
به بند بکش اشکهایی را که قصد فرار دارند
به بند بکش حرف هایی را که قصدِ اِقرار دارند
اینجا در عمقِ وجودِ من،
کسی حق "شکست" ندارد
شکست یعنی "سَرِ بی تن"
شکست یعنی "ساده بودن"
به صف شوید ای سلول های وجودم!
من تا آخرین ثانیه ها می جنگم
با اینکه دلگیرم، با اینکه دلتنگم
آری،
من خواهم رفت
سفری در خود
سفری در تو
ببین !
فاصله ها چقدر نزدیک اند ...