از کدامین احساس سخن می رانی
که مرا با آن آشنایی نیست
بیگانه ام مپندار
از واقعیت بگو نه خیال
از ممکن بگو نه محال .
دریچه ای بگشا
تنها یک دریچه کافیست برای دیدن
دریچه ای به روی دل .
آنگاه
با من از عشق بگو نه هوس
از رهایی بگو نه قفس .
با من از فقر بگو
با من از شکستن غرور یک مرد بگو .
با من از درد بگو
از شب سرد بگو
گرچه خود دیر آشنای دردم
همنشین غربت شبهای سردم .
با من از مردی بگو
از مروت
حس همدردی بگو
از مرام و غیرت و رسم جوانمردی بگو
هر چند از نامردی نامردمان آزرده ام .
با من از ایمان بگو
از نبایدها و بایدها بگو
از لذت بخشیدن و احسان بگو
با من از فرق میان آدم و شیطان بگو
با من از یک لقمه نان
بامن از واجبتر از ایمان بگو .
با من از خاکستر یاران بگو
با من از شب گریه در باران بگو
از سکوتی که درونش ناله ها دارد بگو
از اسیری مانده در چنگال دژخیمان بگو
با من از نوباوگان تشنه در صحرا و دشتستان بگو .
با من از مهر بگو
گر چه از بی مهری نامهربانان خسته ام .
با من از راز بگو
از هجوم بی دلیل واژه ها
از تراوش کردن اندیشه ها
از غرور و نخوت بی ریشه ها .
با من از اصل بگو
خود فروع زندگی را بی گمان خواهم شناخت .
با من از رویاندن و رستن بگو
گر چه قطع ریشه ها در باور اندیشه هاست .
با من از آوارگان مانده در سرما بگو
با من از ظلم و ستمهایی که از انسان به انسان رفته است
با من از دیوار سنگین و بلند فاصله
با من از اندوه بی پایان بگو .
با من از یک مادری در انتظار
با من از بغض نشسته بر گلوی یک پدر
با من از درد نهفته در دل انسان بگو .