من آه باد را
در سينه ي افسرده ي پائيز مي بينم
و شوق آسمان را
در طلوع تازه ي يك فصل...
من عشق و آتش و افسانه را
در سوز سرما دوست دارم
و دست سايه را
در آفتاب داغ تابستان...
من از ديوار تنهايي نمي ترسم
من از شب چون شهابي راز مي پرسم
و غم را
در نگاه عاشقي آواره مي خوانم
و شوق بودنِ يك شاخه ي خشكيده را در آب مي دانم
و مي دانم
كه ماهي در بلور عيد غمگين است
و مي دانم
كه گل در خاك گلدان در عذاب است
و مي دانم
كه آتش گاه ميل دود و دم دارد...
من احساس شقايقهاي وحشي را
به زير بار سنگين طبيعت
خوب مي دانم
و مي دانم گياهان زيادي
تكيه بر دشت خدا دارند:
گياهاني پر از انگيزه همچون سرو
گياهاني پر از رنگیزه همچون راش...
من از دل گاه همچون كودكي بازيچه مي خواهم
و گاهي آسماني پيش چشمم تنگ و تاريك است...
ولي انگار مي دانم
كه در رگهاي يك بيمار
اميد زندگي جاريست
و مي دانم
كه در چشمان يك محبوس
نگاه گرم آزادي نمي ميرد
و مي دانم
كه روح زندگي زيباست...
(م. فریاد)