ساده بودي و رئوف
نفَست بوي تبسم مي داد
مهربان بودي
و خدا را
مهربان مي ديدي
با فقيران بودن
مايه ي فخر تو بود
شرمگين بودي از اندوختن شش درهم در خانه...
مال مردم را
نه تو مي دزديدي
نه تو مي بخشيدي
نه به فاميل و رفيقان خودت مي دادي
در نگاهت همه يكسان بودند...
گاه اگر جنگي بود
رحمت و رأفت تو مي چربيد
هيچ با تهمت و تحقير
دشمنت را تو لجن مال نكردي هرگز
و اسيرانت را
زير شلّاق و شكنجه
دست و پا بسته نمي كشتي تو...
اينك اما اينجا
جانشينان تو از ديدن لبخند تنفر دارند
و خدا را
حاكمي عقده اي و رند و خشن مي دانند
جانشينان تو بر منبر تو مي گويند:
اندوختن ثروت اصول دين است
و تبهكاري و تبعيض فروع آن است
جانشينان تو بر منبر تومي گويند:
دزد حرمت دارد
و مجازات براي فُقراست
جانشينان تو بر منبر تومي گويند:
برخي آيات خدا را بايد
زير سبيلي رد كرد
تا نلرزد دل حكّام ستم پيشه، دمي
جانشينان تو بر منبر تومي گويند:
مردمان نادانند
ما فقط مي دانيم...
كاش اي اسوه ي نيكو!
خلق و خوي تو نمي رفت از ياد
كاش مردم همه مي فهميدند
هرگز اين قوم ستمكار به آئين تو نيست
كاش مي فهميدند
دين تو
دين انسانيت است...