یکی از بهترین دوستام ( ولی صادق زاده ) که توی دانشگاه با هم بودیم و تا دنیا دنیاست با هم خواهیم بود، بعد گذروندن دوره ی آموزشی خدمتش، محل ادامه ی خدمت سربازیش شهرِ ماست و خداروشکر یه سال دیگه پیش همیم...
دیروز ( جمعه ) خونه مون بود و روز خیلی خوبی داشتیم
وقت خدافظی مادرم گریه کرد
گفت که آقا ولی هم مثل پسر خودم و ...
نتونستم طاقت بیارم و گریه های مامانمو ببینم و به یاد روزی که منم میرم خدمت همون لحظه براش یه شعر نوشتم...
تو و اشک
من و تماشا
هرگز!
نگذارم غم نشیند به دلت
اشک غم بر تو حرام است مادر
تا که هستم تو بخند
نکند بعد من غمگین باشی
نکند ببارد از چشم زیبایت قطره ی اشکی
میروم اکنون
زود می آیم در برت
اندکی صبر...
به سر آید دوری مان
باشم هرجا یادت مرا همدم
مادر تو دعا کن بهرم
دعایت بهترین بیمه روح و جان
بودنت تضمین عشق
دعایت عمر جاویدان
نگاهت مرهم دردم
صدایت آرامش جانم
مادرم
همه ی باورم
همه ی هستی ام
تو بخند
فقط بخند
لب های زیبایت مزین کن به لبخند
بگذار گریه سهم دشمنم باشد
تو که میدانی زود برمیگردم
پس چرا دلگیری؟
چرا اشک میریزی؟
چرا دلهره داری؟
مگه من طاقت گریه هایت دارم مادر؟
بخند تا آسوده بروم
راستی
مادر من که نیستم خدایم در برتوست
و همان خدا همراه من است
پس نباشد جای غم
تو بخند
منم میخندم
خداحافظی سراسر لبخندِ امید
مادرم دلم برایت...
دوستت میدارم مادر
عشق من خدانگهدار