در کلاس درس من بنشسته ام
حالی اندر دل نباشد خسته ام
خسته از بی خوابی و درماندگی
خسته ازسختی مطلب ،سادگی؟!
مثل معتادی به روی نیمکت!!!
به!عجب خوابی به روی نیمکت!
می کشم من نقشه ای بر روی میز!
می کنم پرت آن کتاب آن سوی میز
ماده ی تک باشد آن سختی و رنج
پس کجا مانده همان وامانده گنج؟!
هی معلم گفت:جانا درس خوان!
باز آ تا من بگویم درس نان!
تا تو داری جان،جانا تست زن!
گر تو خواهی نان جانا تست زن!
گرنباشد سهمیه از آن تو
تو بدان تضمین نباشد نان تو
این درون فکر من یک چیز بود
برگه ها و امتحان بر میز بود
رفت این فکرم درون فلسفه!
فکرها هی می کند آدم خفه!
فکر کردم درس، دانایی بوَد
درس خواندن هم مگر پولی بوَد؟
من ولی گوشم بدهکارش نبود
این دلم در کار و افکارش نبود
هی نخواندم درس و این وقتم گذشت
من نگویم آن چه در برگم گذشت!
آخرش تک ماده ای در زیستم
نیکو ای کاش من کمی می زیستم
این همه درسم برای درس بود؟
نه!بدان با زندگی همدرس بود!
در کلاس زندگی رو رنج بین
بی برو برگشت بازآ گنج بین!