کودکان با اشاره خندیدند
بر من بی قواره خندیدند
پارگیه کت مرا دیدند
بر کت پاره پاره خندیدند
صبر من را به آخر آوردند
بس که از خود ادا در آوردند
هرچه ماندم، خنده جاری بود
عاقبت کفر من سر آوردند
تا به زعم خود کنم تدریس
به خروش آمدم که: «ساکت هیس
این کلاس ست، جای درس و حدیث
بهر خنده نگشته است تاسیس
اندکی بر گذشتگان نگرید
آنکه بر درس ومدرسه خندید
که چگونه شده پشیمان او
کار او عاقبت کجا برسید؟
ولی هر کس چو من به دانشگاه
از علوم زمانه شد آگاه
بنگریدش کنون به پست و مقام
به کجا پا نهد به عزت وجاه»
حرف من که چنین درازه گرفت
یکی از کودکان اجازه گرفت
گفت: «بابای ما سواد نداشت
پس چطور خانه و مغازه گرفت؟
او که از مدرسه گریزانه
صاحب باغی در لویزانه
می گه اونجا بساطمون جوره
آقا این یعنی که پشیمانه؟
پنج دکتر وکیل او گشته
ده مهندس مجیز گو گشته
بابا نه زن داره سه تا ویلا
شما چی؟ یک کت رفو گشته؟!»
کودکان لب ز خنده برچیدند
درس نو را که خوب فهمیدند
یک نگاه قامت مرا گردند
همه با هم دوباره خندیدند