ماه لبش رابر لب پنجره گذاشت ،
بوي نفس هاي باد در كوچه پيچيد و صداي شكستن قلب كوچك كنجشكي كوچه را برداشت
همه بيرون رفتند
سحر در خواب بود و قافيه هاي شعر يك شاعر خانه به دوش در نگاه سرو پير احتياج پرسه ميزد
همه بيرون رفتند و كتاب كنجشكك اشي مشي ناياب شد .......!
در دفتري تازه سرود شاعري خرقه به دوش : دل گنجشك شكست اين چه ماهيست كه تنها لب بر لب پنجره مي گذارد ...!؟