گویمت یک داستان ای یار من
هست در اندیشه و افکار من
یک حقیقت ، داستانی راستین
روز محشر ، داوری ها را ببین
داستان دختری در سادگی
چون دلش پژمرد ، گرفت افسردگی
زاده شد در خانه ای پردردسر
که فقط می خواستند تنها ، پسر
فقر بود و ماتم و اندوه و غم
سفره خالی ، لقمه نانی بیش وکم
چون که دختر زاده شددر آن محل
زانوی غم را گرفتند به بغل
نه نوازش ، مهری و نه بوسه ای
پس رها کردند او را گوشه ای
بعد از او آمد بدنیا یک پسر
پس همی کردند او را تاج سر
دخترک بیچاره شد از آن زمان
در دلش ماند یک نگاه مهربان
با دل غم دیده اش او می گریست
پس دلش پژمرد گفت ، غمخوار کیست
دخترک در خانه چون پایی گرفت
مادرش او را به بیگاری گرفت
آشنا شد دار قالی با دلش
مونس او همره روز وشبش
چون که تار و پود قالی رابدید
از دو دست کوچکش خون می چکید
بافت قالی و گره بسیار کرد
پس خداوند هوش او سرشار کرد
نقش ها زد بر دل این روزگار
شد پناه ومونسش پروردگار
دست ها را برد سوی آسمان
کی خداوند بزرگ و مهربان
در میان زندگی یاور تویی
خود قضاوت کن فقط داور تویی
سرنوشت من که باشد این چنین
وصل کن من را به اصحاب الیمین
دربرش بگرفت رحمان رحیم
دور شد از او ، شیطان رجیم
صبرها کرد ودعایی بیکران
ساحل امنی بداد درقلب و جان