حال و روز من معلوم است...
مترسکی پوشالی با کلاهی که تا گردنش فرو رفته!
...وکلاغهایی که دیگر از مترسک نمیترسند.حتی بلا نسبت روی سرش...
درام غم انگیزی است!
سالهاست به زمینی میخکوب شده و در مسیر باد...هر چه بادا باد
اما تو...
این مترسک، مومیایی شده کدام پادشاه است؟؟؟به خاطر داری؟
از کدام قلب حرف میزنی؟
همان که روزی تمام عشقش را با یک (نه)بزرگ استفراغ کرد؟؟!!
همانی که پیوند قلب مرا پس زد؟!
راستی روزگارت بعد از من چگونه گذشت؟؟؟
دو ضرب در دو چهار شد؟؟
مادرت میگفت :تو نباشی خوشبخت میشود!!!
من نیست شدم.اما تو خوشبخت شدی؟؟؟
باورم از خوشبختی دار و ندار نیست.قلبت خوشبخت بود؟!
وای اگر در خلوت شبانه ات...
حتی یک آه کشیده باشی!
به آنان که نسخه پیچیدند بگو مترسک گفت:
اشتباه بزرگی کردید.
خوشبختی را نفهمیدید. دو قلب را بیرحمانه شکستید.
بگو بد کردید.
کم کم زمستان میرسد!
.یال و کوپال مترسک هم سفید میشود و تو نیستی...
هیاهوی کلاغها را باور نکن.زیادی شلوغش میکنند.
مترسک هنوز هم تنهاست...
(دلم پر بود .بداهه نوشتم.به قول زنده یاد حسین پناهی:
آدم است دیگر...
گاهی دلش میخواهد خودش را بردارد بریزد دور...)