از وقتی رفتی کوچه مان
باران را نمی شناسد
بغض من را ابرها می فهمند
و روزهای خیس پاییزی
تاک انگور هم نای سبز ماندن را ندارد
چه رسد به گلدانهای کوچک لب طاقچه!
کجا بروم که تو آنجا نباشی ؟
اصلا مگر می شود تو نباشی!
همه با نگاهشان از من سراغ تو را می گیرند
ومن سراغ خودم را
این منم که گم شده ام. این منم که نیستم نه تو
پاییزبرایم زیبا نیست یعنی امسال دیگر زیبا نیست
تازگی ها صدای ناله برگهای زرد را می شنوم
برگها ازسبز نماندن دلخور نیستند
از اینکه از آغوش درخت بیافتند می ترسند
از اینکه بی تکیه گاه شوند
حالا می فهمم که اشک ریختن بهانه زیادی نمی خواهد
کافیست دلت سوخته باشد
کافیست از آغوشی افتاده باشی
یا تکیه گاهت رفته باشد
گاهی پنجره ها هم با من می گریند
ولی قطره های باران را بهانه می کنند
تو نیستی، اما همه چیز اینجا از تو نشان دارد
خشت خشت این خانه دست های تورا به خاطرمی آورد
هنوز هم ،هنوز هم آینه ها انعکاس چشمان تواند
اما،اما دیگرکسی نیست که صبح زود را از خواب بیدار کند
وبوی نان تازه را به هوای خانه ارزانی
از وقتی رفتی دلتنگی اینجا جا خوش کرده است
از وقتی رفتی اشکها جولان می دهند
از وقتی رفتی...