یه شب از یه شهاب خسته
خبر اومد دل مهتاب شکسته
خبر اومد نگاه سرد برکه
چشای مهتابو رو دنیایی بسته
مه ما روز و شب توو فکر برکه
صورت ماه لاغرتر میشد هر شب
ماه بدجوری میسوخت توی تب
وقتی ستاره ها دیدن ماهو تو این حال
فکر یه نقشه رو باهم میکردن دنبال
یه ستاره سفید و پر نور
که اومده بود از راه دور...
خبر عشق ماهو رسوند به خورشید
خورشیدم وقتی که برکه رو میدید...
شعله میکشید به برکه مثل آتیش
دیگه از برکه نموند رنگ آبیش
خورشید برکه رو سوزونده بود
دیگه از برکه چیزی نمونده بود
تن ماه اون شب خیلی خمیده بود
آخه ماه برکه رو هیچ جا ندیده بود
تموم شب به دنبال برکه میگشت هر کجا
مهتاب آخرش خسته شد و گفت به خدا...
بگیر جون عاشق خسته نفس
بعد از اون شب ماه رفته بود از آسمون
بعد رفتنش ستاره های شب شدن گریون
مهتاب فقط میخواست از شهر برکه دور بشه
چون نمیخواست خاطراتش هی مرور بشه
ماه قصه از اون شهر رفته بود
فکر کنم بعد از دو هفته بود...
که دوباره توی یک شهر زیبا
مهتاب دوباره اومد به هوا
ماه ما بعد از اون شده بود خیلی سر به زیر
اما اون بی خبره از بازیای دست تقدیر
شبی که ماه زیباتر از همیشه بود
فکر اون پیش اینکه چی میشه بود...
تو این بین جذبه ی ماه بی حد میشد
دل دریا پر جزر و مد میشد
دریا چشاشو میدوزه به آسمون
میبینه یه صورت ناز و مهربون
دل دریا دیگه پیش اون گیره
ولی مهتاب فکر میکنه خیلی دیره
دریا هر شب واسه مهتاب میخونه
برکه خیلی حقیر بود اینو مهتاب میدونه
حالا مهتاب دلشو بسته به دریا
قصه ی عشقشون میپیچه تو دنیا
هر دوشون برای هم ساخته شدن
هر دوشون بدجوری دلباخته شدن
حتی وقتی مهتاب میشه شکل هلال
عشق دریا نمیره رو به زوال
**************************
ای "خزون" این نکته رو خوب بدون
دیگه محتاج یه برکه ی حقیر نمون
برای دل سپردن، دل دریایی رو دریاب
هوسای پوچو پستو،بسپرش به دست مرداب