امشب
دلتنگیم را
به باد خواهم سپرد ،
و غمم را
به دوش کوه،
و اشکم را
به دریا،
شاید
در استتار آخرین خورشید ،
بر قلبم نوری دوباره بتابد...
____________
غروب نزدیک است
اما غروبی نمی بینم
دیوار بلندی افق دیدم را کور کرده
دیواری که سنگهای سفیدش پر شده
از دلتنگهایی که هر لحظه
غروبم را به شب سیاه مبدل می کند
و تو تنها
بدون من
نگاه می کنی
سیاه شدن هر روز دیوار...
____________
خسته ام از من
از همه
از دلتنگی های مدام
از حرفهایی که جز تابوت نفسهایم
کسی درک نمی کند
از ذراتی که دور و برم پرواز می کنند
از درختانی که دلم را نقاشی می کنند
خسته ام از باران
از زمین
حتی از خدایی که
سبزاست و زیبا!
دلم سخت دلتنگ است،
دلتنگ چیدن نیلوفر
در خیالات کودکانه ام
کاش این بهار را ببینم و بروم
کاش در زمستان نمیرم
کاش خندان و با دلی آرام چشم بندم
دلم درگیر توست
تو که مرا تنها گذاشتی
تو که دردم را بوسیدی و رفتی
خسته ام از سفره ای که تو در آن حضور نداری
اشکهایم را از که پنهان می کنم؟
از عابران ؟
از تو؟
داد می زنم در دلم
شاید تو بشنوی
شاید بهاری دوباره ببینم
و یا این پاییز
دلتنگ بمیرم...
___________
پی نوشت:
زمین سفت
پای نرمم را می آزارد...