"اسب های آبرنگ"
در آبهای نقره ای
خودم را شستم
اسب های آبی به آب زدند
اسب های قرمز
اسب های بی رنگ
و از تلاطم ِ آن
آب در جوانه ها ریخت
خود را در سبزینه ها شستم
دخترکان ِ سفید پیکر به آب زدند
لاجوردی ها هم به آب زدند
خود را در اسبها شستم
در اسبهای کشیده وسرکش
در اسبهای تند و نرم
آنوقت همگی
شتافتیم در آبرنگهای برهنه
به سوی چادرهای آویزان از هوا
گشوده بود آغوش ِ دشت به روی ما
و ما در بی کلامی ِ دشت یالها را بافتیم
ما در بی کلامی ِ دشت با ستارگان حرفها زدیم
ما در بی آبی ِ دشت از جانها نوشیدیم
ریشه های خیسمان در دشت گسترد
همچنان که می گسترد
اندامهای دشت در ما
-
باد که آمد
اسبها رمیده بودند
ریشه ها خشکیده بودند
دخترکان رفته بودند
و من ِ سِتروَن
ایستاده بودم در بی نهایت ِ دشت
در دشت ِ بی کلام
در دشت ِ سکوت
-
صدای مردی در دشت پیچید
-خطاب به دوستش:-
"آن درخت چطوره؟"
به اطراف که نگاه کردم
هیچ درختی
در آن حوالی نبود
و مرد ِ تبر بدستی که
روان بود به سوی من.
-
ملالی نبود
چون ریشه های من
دوانده بود
در ا عماق ِ آب و رنگ
--------------------------
کاظم دولت آبادی
92-05-30
"نقد بلامانع است"