جمعه ۷ دی
خشت اول شعری از
از دفتر غربت موهوم نوع شعر
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۳ آبان ۱۳۸۹ ۱۰:۵۰ شماره ثبت ۱۷۸
بازدید : ۹۹۸ | نظرات : ۱۴
|
|
جوانی ام، مَگر جُز ماتمی بود؟ مگر جُز،هر دم اش، بهرم غمی بود؟
در آن ایام چشمِ آسِمان تنگ، ببود و خشکِ سالی و همه اش جنگ،
نه بَر بود و نه باران و نه بادی، نه راهی و نه دادی و نه وادی،
نه بلبل و نه پروانه نه طوقی، نه امید و نه جوشش و نه شوقی،
نه بیشه ای، سپیداری، نه زاغی، نه کوچ سار و پروازِ کلاغی،
دلم بریانِ بُود و تن، تنوری، ز درد و داغ های جورِ و جوری!
خلاصه در بهارم خشت خامی، که کج معمار نا کس و حرامی!
نهاد از کینه تا بهرم سرایی، ز حسرت و ز داغ و ناروایی،
شبستانی شوَد همواره تیره، ندانستم سرم بگرفته شیره!
پس از اینکه بهارم همچو بادی، و تابستانِ هم با صد کسادی،
به همراهِ خودش پاییز را بُرد!
زمستان آمد و بریان دلم خورد!؟
(پژواره)
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.