غـــــم نادیدنت را با که گویم ، محرمی نیست
به تنهایی گرفتــارم ، دریغا همــــدمی نیست
چه راحت از تمام عـــــهد و پیمانت گذشتــــی
نمی خواهم ترا دیگر ، که حرف مُبهمی نیست
سلیمان غــــــــــرورم بی تو در آوارگــــی مُرد
چو انگشتر ز دستش دزد برد و خاتمی نیست
سپیــــــدار دلم را قلــــب بی مــــــهرت تبر زد
که بر زخم دل بی اشتیاقت مرهمـــــی نیست
خودت رفتی،..چرا پس خاطــــــــراتت را نبردی؟
به قرآن!! در دو عالم هم چُنانت حاتمــی نیست
من آن برگم که از بیم خزانت گشته ام خشک
به نابودی گرفتارم...که این درد کمــی نیست
مَلــول از نامرادیهای خود شاعر شدم لیـــــک
مرا خوشتر ازین افســانه، دیگر عالمی نیست.
92/5/12