دوشنبه ۳ دی
غزل مثنوي شعری از احمد البرز
از دفتر دلتنگی های من نوع شعر غزل
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲ ۱۵:۵۷ شماره ثبت ۱۵۹۰۳
بازدید : ۶۵۳ | نظرات : ۱۵
|
آخرین اشعار ناب احمد البرز
|
غزل مثنوي
ما از حوالي ِ گل هايِ ِ پرپريم
يك قطره ايم ولي گلاب ِ قمصريم
هر سال زنده ايم با وعده هاي ِ بهار
يك عمر در زردي ِ ما ه ِ آذريم
ققنوس ما نشسته بر قله هاي خيال
افتاده در آتشيم بي بال و پريم
سي حادثه ز عمرمان تلخ گذشت
باري به هر جهت هميشه بار بريم
يك روز باغزل زنده ميشويم و بعد
شب نيز با شعرهاي ِسياه همسريم
در ما ميل به عشق مرده است ولي
فرهاد را ز بيستون به خانه ِ ميبريم
بايد كه باز بايد و بايد كه بگذريم
كي گفته ما ز خاك بلكه از زر زرتريم
در بيت آخر اين غزل قافيه نشست
همواره ما برادر و خواهر و برابريم
شعرم به سوي مثنوي دوباره باز شد
چيزي شبيه درد و زخم دل آغاز شد
شعر از سكوت حنجره ها شنيده اي ؟
اي جسم خسته چه درد ها كشيده اي
داني مراد زندگي در بهار چيست ؟
كنج دلي نشسته و نگار چيست ؟
دانم كه توهم چون من از آه گفته اي
شب هاي بسيار كه بي ماه خفته اي
يك عمر ديگر از خدا ما طلب كنيم
تا عاشق هم شويم براي هم تب كنيم
تا بلكه دوباره سرنوشت ِ زشت ما
اين دوزخ آتش كه گشته ِ بهشت ما
تا شايد از ته دل يك بار خدا خدا كنيم
فكري به حال بندگان فقير و بينوا كنيم
شايد آنروز دوباره دوباره زندگي كنيم
يكتا پرست شويم و باز بندگي كنيم
احمد البرز
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.