جمعه ۲ آذر
مثنوی کنکوریه شعری از علیرضا ناصح
از دفتر شعرناب نوع شعر مثنوی
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۲ ۰۸:۰۶ شماره ثبت ۱۴۰۱۲
بازدید : ۱۰۹۴ | نظرات : ۳۷
|
آخرین اشعار ناب علیرضا ناصح
|
در سال دوم پشت کنکور (81) سرودم :
چو رستم بيامد از آن کارزار
ز درسی که داد او به اسفنديار
نظام وظيفه بدادش خبر
به سربازی آيی تو سال دگر
چو ديپلم گرفتی بکن با شتاب
ز کنکور و خدمت يکی انتخاب
بگفتا منم رستم عالمان
ز عقل و خرد شهره ام در جهان
چو تير و کمان را به شست آورم
کسينوس آن را به دست آورم
بياندازم آن تير سوی شکار
چو درصد نبود احتمال فرار
چو گرد شکاری بگردم بدان
مداری موازی پر از خازنان
چو پيلی شود حمله ور صفروَش
کنم اختلاف پتانسيلش
نترسم ز کنکور و آن را دهم
به تحصيل عالی ز خدمت رهم
بگفت اينچنين و به راه اوفتاد
ندانست کآن دَم به چاه اوفتاد
به چاهی که عقل سليمش بخواند
که شيطان از آن رو رجيمش بخواند
به کنکور آن سال شرکت نمود
ز شوق نتايج قرارش نبود
نتايج بيامد بشد رتبه بد
صد و چل هزار و دويست و نود
بگفتا عجب اين چه رتبه بود
مرا رتبه ای بايد از زير صد
ولی اعتراضش نياورد سود
و آن رتبه اش هم همان شد که بود
برفت او نظام وظيفه که نام
نويسد به آنجا چو آهوی رام
بگفتا منم رستم نامجو
که ديگر برايم نماند آبرو
ز سال تولد سؤالش نمود
بگفت آن زمان سال شصت و دو بود
بگفتش برو سال ديگر بيا
اگر بار ديگر نگشتی قبول
سخنگوی آنجا هرآنکس که بود
ز قانون قافيه آگه نبود
چو رستم شنيد اينچنين مژده را
پريد او هوا و بزد نعره ها
به بيرون دويد و بسی گشت دور
دلش آن زمان پر ز اميد و نور
بگفتا رَوَم سوی درس و کتاب
ز فيزيک و شيمی و جبر و حساب
ز برنامه ريزی کنم وقت را
ميان دروسم چه تقسيم ها
بسی عهد و پيمان ببست آن زمان
بسی نذر حاجت بکرد او بر آن
بگفتا نگردم به سوی شکار
از اين پس نخواهم دگر کارزار
بچسبم به درس و کتاب و قلم
چو گردم پشيمان دو پايم قلم
بخواند و بخواند و بخواند و بخواند
ز خواندن نه عقل و نه هوشش بماند
چو از آن زمان مدتی می گذشت
دلش پر کشيدی به آهو و دشت
به تير و کمان و شکار و ستيز
به پيکار و رزم و قرار و گريز
چو يادش ز کنکور آمد بخواند
چو يادش ز آهو بيامد بماند
چو سربازی آمد به پيش نظر
بگفتا ببندم به خواندن کمر
چو پيکار و آهو درآمد ز در
برفت آه او تا به اوج قمر
دلش شد کباب و تنش شد نزار
دو دستش چلاق و دو چشمش خمار
بيامد زَنَد دادی از روی خشم
ولی شست پايش بشد توی چشم
دگر زور و قدرت نبودش چنان
دماغش گرفتی به در رفت جان
نه خواندن ميسر شدش نه شکار
نه راهی به پيش و نه راه فرار
بگفتا دگر طاقتم طاق شد
که شاهين روحم دگر زاغ شد
خدايا نجاتم ده از اين ستم
که بر روح و جسمم رود بيش و کم
همان شب چو رستم بخوابيد ديد
که درويشی آمد بگفت ای پليد
چه بودی چه گشتی نگه کن به خود
ز اوج فلاکت شدی چون نخود
تو مرد شکاری و مرد نبرد
به کنج اتاقت نشستن چه کرد
تو بيمی ز ديو سپيدت نبود
ز سربازی آنگه هراست چه بود
تو علمت به اخلاق و پاکی بوَد
بوَد آسمانی نه خاکی بوَد
تو روحت به عرفان زلال است و صاف
که جاری شد اين چشمه از کوه قاف
بَرَد نام تو شرق و غرب جهان
بسی شاهنامه نوشتند از آن
جهانی شده پر ز ظلم و ستم
زمانه يکی چون تو را داشت کم
چو اکنون به پايان رسيد انتظار
ز مسئوليت چون بکردی فرار
جهان گشته پر ديو و پر اژدها
ز تن زندگان و ز جان مرده ها
حقايق به افسانه پيوند شد
خلايق به ديوانه مانند شد
جهان پر شد از اشک غمديدگان
ز آه و فغان ستمديدگان
به پا خيز و اين ظالمان را بکوب
زمين را ز خيل پليدان بروب
بنای ستم را چنان درشکن
که ديگر نمانَد يکی از سه تن
و رستم در اين لحظه بيدار شد
هم از خواب غفلت هم از خواب خود
چه گويم که ديگر چه کرد او تمام
شدم خسته از شعر خود والسلام
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.