رفتی و ندیدی ز خودم سیرشدن را
در پای دل افتادن و تحقیر شدن را
رفتی و گرفتی همهٔ دلخوشی ام را
حتی نگرفتی دمِ تغییر شدن را
هر در که زدم بسته شد از پای فتادم
همراه شدی عاملِ تقصیر شدن را
گردن نگرفتی تب شیدایی و دیدم؛
با بیکسی و فاصله درگیر شدن را
شرمنده ی دل گشتم و هرگز تو ندیدی
در آتشِ این رابطه تبخیر شدن را
دلگیرم از این بخت بد و تلخ و نفسگیر
بازیچه ی هر لحظه ی تقدیر شدن را
تأیید زدی رأی فراموشی و یک عمر؛
حبسم به هم آغوشیِ تعزیر شدن را
تحکیم تو احساس دلم را سر زا کشت
سوزانده ای انگیزه ی تکثیر شدن را
اکسیرِ قوام آمده را ساده گرفتی !
افشردهٔ قلب از پسِ تقطیر شدن را
با هر تپش انداختی ام در تّنشی درد
چون لرزه ی هر زلزله تحریر شدن را
خلقی به تماشا بنِشیند وَ بخندد
دیوانه ی افتاده به زنجیرشدن را
برگرد و ببین بی سر و سامانیِ دل را
قد خم شدن و پیر و زمینگیر شدن را
پوشش بده این حال بهم ریخته اما؛
بر سر نزن این منتِ تعمیر شدن را
برگرد و ببین دشت پر از"پونه"به شوقت؛
خوابیده ببیند شبِ تعبیر شدن را
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─