خوشا روز میلاد زرین عیار
خدای سخن، سوسن تاجدار
شب_ افروز ماهی به اشراف نور
کمر تا شده از تبر، زان بلور
کیازاد باشنده ای، داتمست
که از غرش شیر، عالم بمست
تباری چو یشم و دلی تشت خون
هیاهو رسد از پی هر هیون
چو بادی وزد بر گپ_ آوندگاه
به پیراهن سیمگونش پگاه
که از چامه های شرابی پر است
که آبی_ دُری را چنین درخورست
به پردیس گیلان، به مازین بهشت
به شارونه هایی که ایزد سرشت
به رهاد فردای نیلین ما
به سوگند هر کس بر دین ما
به مسخ صنوبر ز تیغ ختن
به رهپای گلواژه ی نسترن
که داراب _شاهیست در خون من
و گازُرزنان، دایه هایی کهن
نژندست اَستر که بارش گهر
سبک ناید آنک ز چشمان تر
بیا در پی اصل و مغز و روان
که زجرت نیاد دگر بیش ازان
که از مُهرگانی که هذیان پوک
به هر واژه بندند، ناید سلوک
نه از عربده بر سخنهای ناب
نه از سوختن در پی هر سراب
نه کنکاش از وصل و هجر خوشان
نه از مویه بر آب و باران و نان
نه از ناسزا بر هما چهرزاد
ملک تاج تبریز یا شهرداد
چو « ورنَ»، زمردکشان سرخوشند
ژویر تو را، در گَلو میکُشند
...