میدانی اصلا بر سر قلبم چه آوردی؟
نازک تر از گل را شنیدی از من آزردی؟
یک شب به طور اتفاقی یا که اجباری
پایم کشاندی پای آن شب های بیداری
با این تفاوت که نه گرمای نگاهی بود
نه خنده های مستی و بار گناهی بود
بی روی تو خیره نشستم لال ، تنهایی؛
یک گوشه با سرمای بهمن با شکیبایی
دیوانه ای اینجا گرفته رنگ و بویت را
هر قسمت از این خانه دیدم تار مویت را
زیر بغل یک عالم اشعار از سفر دارم
یادت بخیر و گریه های بی اثر دارم
با قلبم از جانم صدایت می زدم فریاد؛
از این همه دوریِ اجباری و بی بنیاد
سرگرم آن پیراهنی بودم که آغوشم؛
را بوی تو پرکرده جز آن را نمی پوشم
در هاله ی اشک دو چشمم دانه های برف؛
را پشت شیشه دیدم آن شب باز هم بی حرف
رقصیدن هر دانه از برف اشک هایم را ؛
از گونه هایم می گرفت و می کشیدم پا؛
تا قلب کوچه شاید آنجا بینمت افسوس!
دستم به نرده تکیه دادم بر غمت ماُیوس
یک شب مرا در جشن برف و آسمان دیدی
بر آن همه دیوانگی هایم تو خندیدی
حالا به دنبال خودت نه ، ردپایت را ؛
می بینم و می بوسم اینجا لمس جایت را
جاپایت از برف سپید اکنون درخشان است
من بی هوایت ، حالِ دنیایم پریشان است
سردم شده ، لرزیدنم را برف می بیند...
از گونه هایم اشک من را باز می چیند
در دست هایم می نشیند، دست هایت کو؟
داغیِ آغوش و شرابت ، مست هایت کو ؟
من برف را با لمس دستان تو می خواهم
آه ای غریبه بی تو چون ماهی در این چاهم
با پرسه هایت در سکوتم گریه می ریزی
در خواب هایم سرزده ، بی وقفه لبریزی
لطفا برو از زندگی ، رویا و از خوابم
نیلوفری پژمرده در آغوش مردابم
بگذار تا دنیای بی فردای خود باشم
در چاکراهِ مُردنم ، مشغول کنکاشم
بگذار این دیوانه در متروکه اش میرَد
تا خاک او را در میان قلب خود گیرد
من یادگاری جز گلِ "پونه" نمی بینم
تا عمر دارم بی صدایت لال و غمگینم
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─