پنجشنبه ۲۵ بهمن
|
آخرین اشعار ناب ابوالفضل زارعی
|
فرزند بهمن ماهم و فرزند سرما
برفی که می آمد عجب کولاک می کرد
برفی که با دستان خود روی زمین را
می شُست و از آلودگی ها پاک می کرد
من زاده ی فصلِ سلحشورانِ سردم
همرزم با برف و یخم ، بوران و سوزم
همبازی آن آدمک برفی کویم
برفم ، سفیدم ، صبحم و از جنسِ روزم
کوی و خیابان خَلعتِ سرما به تن کرد
بر قامت شهرم عجب زیبا نشسته
با این لباسِ فاخرِ فصلِ زمستان
از کوی و بَرزَن تیرگی ها رَخت بسته
گویی که بهمن دَلوِ خود پُر کرده از رنگ
رنگی که می خواهد بپاشد روی این شهر
شهری که تا فرق سرش دود و سیاهیست
می ریزد اینک رنگ را بر موی این شهر
نقاشی دست زمستان شاهکار است
می پاشد اینک رنگ را سر تا به پایش
حالا لباس برف را تن کرده شهرم
زیبا شده هر نقطه و هر جای جایش
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
قلمتان همیشه نویسا باد
درود .درود درود