مرد تنها مرگ را دید و بگفت
تو کجا اینجا کجا راز نهفت
مرگ با او گفت وقت رفتن است
وقت از زیبایی از من گفتن است
گفت باشد لیک یک دم صبر کن
پر غمم اما تو بیغم صبر کن
صبر کن تا چای تازه دم کنم
جان نازت را ببین بیغم کنم
مرگ گفتا که قبول است ای پسر
کی زمان با ما عجول است ای پسر
قرص خوابی مرد در آن چای ریخت
سستی و ضعفی به دست و پای ریخت
گفت تو مهمان خوبم بوده ای
برتر از صد جان خوبم بوده ای
چای را با قند نوش جان بکن
عاشقی با روی این فنجان بکن
مرگ چای تازه را نوشید پس
کل دنیا بر سرش چرخید پس
رفت در خواب عمیقی مرگ ما
مثل گل یا مثل آن گلبرگ ما
دفتری از نام آدم ها که داشت
نام مرد قصه را اول گذاشت
مرد قصه نام خود را پاک کرد
در ته دفتر یقین حکاک کرد
گفت با خود رستم از مردن یقین
مثل من هرگز نباشد در زمین
مرگ از خوابش یقین بیدار شد
پس دوباره بر سر آن کار شد
لیک گفتا که تو هستی خوب یار
چای تو بیشک بود مرغوب یار
رسم مهمان داریت عالی بود
ذهن تو از کینه ها خالی بود
پس به رسم احترام روی تو
این ادب ها و گل این خوی تو
از ته دفتر شروعی می کنم
مثل خورشیت طلوعی می کنم
جالب و زیباست