از درس و امتحان و کتاب، خسته گشتهایم
از نمرههایِ بی حساب، خسته گشتهایم
استاد، جزوهای دهد و گوید «همین بس است»
از این «بس است» گفتنِ پر آب، خسته گشتهایم
هر ترم، وعدهیِ «تغییر» دهند و هیچ نیست
از این «تغییر»هایِ چون سراب، خسته گشتهایم
دانشجو، شب نخوابد و درسش تمام نیست
از این شبِ دراز و بیخواب، خسته گشتهایم
«دانش» کجا و این همه فرمولِ بیهدف؟
از این سؤالهایِ بیجواب، خسته گشتهایم
مدرک دهند و کار نباشد، چه فایده؟
از این «مدرک» بدونِ فتحِ باب، خسته گشتهایم
نسلی که سوخت در تبِ «دانش» ولی چه سود؟
از این تبِ بدونِ التهاب، خسته گشتهایم
از حفظِ بیدلیلِ هزاران «نکاتِ» پوچ از این نکاتِ بیشمار و نایاب، خسته گشتهایم
معلمی که خود، ز نظامش به جان رسد از این نظامِ پر از اضطراب، خسته گشتهایم
نه پرسشی، نه بحثی، نه فکری، نه ابتکار
از این سکوتِ سرد و بیتاب، خسته گشتهایم
«پرورِش» کجاست؟ که «آموزش» فقط شده
از این «فقط» که هست، در عذاب، خسته گشتهایم
درسی که زندگی نشود، چیست جز هدر؟
از این هدر شدن، با شتاب، خسته گشتهایم
از «مهدِ کودک» تا به «دانشگاهِ» بیثمر
از این مسیرِ پر ز پیچ و تاب، خسته گشتهایم
ای کاش، روزی این گرهها باز میشدند
از این گرههایِ کور و بیحساب، خسته گشتهایم
جالب و زیباست
حقیقت آن استکه نه دانشگاه های ما دانشگاه است
و نه دانشجویانمان دانشجو
هیچکس انگیزه ندارد