در قصری از رُز واژه ها اهریمنی در سوگِ توست در
رعدی دگر ، باران که نیست ، دیگر نمیبارد ببین
در مرزِ صحرایِ جنون ، شاید سماعِ دیگری
چون گیسویی دامن کشان در وهم میرقصد ، ببین
ای نیروانایِ هوس ، سرکش ، رها از هر حصار
با من مدارا میکنی ؟ محکوم کن روحِ مرا
محکوم کن ای هرزه یِ شعرم پناهِ دار را
شاید غزل شد تن فروش ، انکار میکند مرا
بر دارِ گیسویت به مرگ ، محکوم غزل هایِ هراس
این آخرین غزل ، بنوش ، خونش زِ لبهایِ من است
یک وحشتِ نفرین شده از دوریِ آغوشِ تو
محکوم به مرگ با خنجرِ زخمِ هوس هایِ من است
ای ماه بانو دامنت روحِ بهارانِ نیاز
مست از زمستانی حریص ، یک بوسه بر لمسِ تو تاخت
زیباتر از آتش هنوز در شعله پنهان شد تنت
روحِ زنانه ای بر این حصارِ معنا زده تاخت
از ترسِ رفتنِ تو در سایه دلم شکست ، نترس
عشق تو را در روحِ خود با مسحْ تعمید کرده ام
معنا گرفت موهایِ تو از وحیِ آزادی و نور
آغوشِ تشنه ی تو را از سایه لبریز کرده ام
لذت بردم از خواندنش
درودتان باد بزرگوار