فراز کوه را دیدم،
نه آبادی،
نه آسایش،
در آن قله نمی یابی.
فقط بالای بالا هست،
وز آنجا می شود
بالاتر از ابرُ
فراق داغ خورشیدُ
کران تا بیکران های
زمین زیرِ ابر را دید.
و آنجا فارغ از آدم،
هواری هر دَم و هر دَم،
سکوتش می نوازد چون
نوای روح سازی را،
چه در روز و چه در شبها
که آرامش همی زاید.
و اما در زمین زیر،
درون شهر آباد است،
همه از حال خوش گویند،
همان حالی که می جویند !
حسادت می کند پرواز،
خصومت می شود آغاز،
رفاهی است ناگفته،
و آسایش کمی خفته،
ولیکن در هوای شهر،
سکوت هم داد و بیداد است،
صدای ساز می سوزد،
هر آنچه از سینه می گوید،
نه در روز و نه در شبها،
نبیند کس چو آرامش،
نباشد لحظه ها آرام.
نمی دانم من اما باز،
ولی گویا ولی گویا ؛
اگر خواهی روی والا،
وز آسایش جدا گردی،
درونت می شود آرام.
وگر آسایشت خواهی،
نه والا می روی بالا،
هم از کف می دهد جانت،
همان اندک ز آرامش.
نمی دانم من اما باز،
ولی گویا ولی گویا،
اگر در زیر و هم بالا،
نه آسایش،
نه آرامش،
شود پیدا،
به بندِ بردگی باشیم.
و این حالت چو حاکم شد،
رهایی چون شود پیدا،
هم آرامیم،
هم آزاده،
هم آسایش،
کند غوغا !
نمی دانم من اما باز،
هر آن چیزی که من گفتم،
تو نقدش کن،
نه حتی خود چو آزادی،
تماما نفیِ نفی اَش کن.
رضا اسمـــائی