بزنم برگی دگر تا که شود بازی در
تا همه بازی دهرش نگری باری گر
قوچ و میشان همه در سردر آن بام جهان
بره ها غره به خود زیر کهان بام زمان
میش و میشک بر همان صخره دوان
میشکش لایه دوان با همه جان خاره روان
مادرش باز بگفتش که کنون گوش فرا بره من
لعبتم باز بیانداز چو آویزه به گوش نوبه من
جهشی بر سر صخره بده آن پای خودت
تابی از زیر سُمت باز نگه پای چپت
سر به بالا بنگر سایه ای از کوه بلند
تا بمانی تو دگر ایمِن از آن روح بلند
بنشان قعر دو عالم که شود روی زمین
تیری از سوی دو آدم که نشان روی کمین
به جهان در بشود تیر رها از بندی
تو بمان در بر صخره نشوی در عمدی
بنشان تیغیه ی مهتاب ز سَرْ از شاخت
برو در مهلکه تاریکْ نمان در آفت
آنچه در پشت سرت بود نگه باز مدار
چست و چابک به نگاهی ز سر از ناز مدار
آنچنان بر جهتی باش روی در بادی
برو آن قسمت از آن کوه که در آن شادی
صبح روزی که در آیینه ی برکه بروی
ساعت صبح و دم شب که به برکه بجهی
سُم نگهدار به اصناف و نگه کن به طرف
گر که گرگی و ددی نیش به مانند صدف
تو دگر آب ز افکار و دل و کام خودت بیرون کن
بجه و پای به اطرافْ سرِ کوهْ خودت حیران کن
به سرْ آن کوه بلند تا که توانی بدوان
تو نمان جان خودت از دد و دندان برهان
به نمایش ننگر روی علف بر بادی
به طرف سوی نسیمی نروی در خاکی
این دگر برکه ببیند همه ی عالم دهر
آب برکه برود روز و شب از عالم بحر
ادامه دارد...
امیرعباس معینی ( بیت الاسرار )