با سوز سرمای بدی در استخوان امشب
بر سینه دارم ازدحام کوره ای از تب
تیک تاک ساعت مثل پُتکی بر سر و مغزم
آهنگ دردآورتری را می زند هر دم
کل اتاقم را هوای بی کسی دارم
پیمانه های خالیِ دواپسی دارم
لعنت به شب های سیاه بعد از آن رفتن
لعنت به بیداری و بی آغوشِ تو خفتن
از گریه های بی صدایم درد می بارد
گلبوته های زخم را بر گونه می کارد
اصلا نمی خواهم سر سوزن شود درمان
دردی که بعد از تو شده در سینه ام پنهان
لعنت به دنیایی که دارم بی تو می بینم
در هر نفس از دامنش یک درد می چینم
شب تا سحر از خاطراتی کهنه می سوزم
رنج نبودت را به پای شعر می دوزم
من ماندم و یک جسم بیمار و دلی پرخون
می پیچم از خود لای چرخ زخمِ این گردون
بر منجلاب بی کسی هر شب گلاویزم
می خواهم از هذیان تلخ بی تو بگریزم
از بغض مانده در گلوی خسته لبریزم
در حسرت یک روز بارانیِ پاییزم
در حسرت آرامشی هرچند هم کوتاه
بی تابِ یک ساعت نشستن رو به رویت آه
تا با تو تهران را بپیچم یک شب از اینجا
یا هر کجا باران ببارد سرکنیم آنجا
من باشم و یک اتفاق خوب یعنی تو
همراه و پایه ، یار شهرآشوب یعنی تو
باطل کنی قانونِ تنهاییِ ممتد را
با مشت شادی بشکنی دیوار این سد را
سرریز گردد صورتم از نم نم باران
تا انفجار خنده های کودکی هامان
با یک لباس خیس از باران پاییزی
در کافه با فنجان قهوه چشمک ریزی؛
از لحظه های خوبمان شعری تر و تازه
بنویسمت در قالبی خارج از اندازه
آواز بغض چاووشی هم با تو همراه است
تو شعر میخوانی دلم را میبری دربست
بعد از کمی دست مرا میگیری از آنجا
در جاده ای بی انتها با سرعتی بالا
آهنگ بالا بوغ های ممتد از شادی
با جیغ ها و خنده ها و...زوزهٔ بادی؛
من غرق رویاهای با تو میشوم هرشب
هستی کنارم باز هم از شدت این تب
با رعد و برقی می پرم از خواب شیرینم
با ضربه ی باران به روی شیشه میبینم؛
کز کرده پشت شیشه گنجشکی و میلرزد
مانند من تنهاست از این حال می ترسد
انگار جفتش را از او دزدیده اند اینک
پشت و پناه او شده گلدانی از پیچک
حالا من و او همدم شبهای هم هستیم
با شعرِ من آوازِ او شب تا سحرمستیم
بر زخمهای خود طبیبیم عشق یعنی این
با عطر"پونه" باقی این دردها ، تسکین
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─