دیگر به جز بک مرگ شیرین کار وامانده ندارم
از این همه تکلیفِ داده ، درس ناخوانده ندارم
بیش از توانم تا به اینجا ، دردها را دوره کردم
من صحبتی با او که دل را از خودش رانده ندارم
قسمت نشد در پیلهٔ این زندگی پروانه باشم
عشقی ندارم تا به رسم عاشقی دیوانه باشم
در انتظارِ دست های مهربانی مُردم آرام
باید برای اشک های سرد خود پیمانه باشم
در آسمانِ چشم های ابری ام ، ماهی نمانده
جز رفتن از این خانهٔ بی همنفس راهی نمانده
هیچم وَ پوچم آن چنانی که از اول هم نبودم
حتی به قدر یک نفس در سینه ام آهی نمانده
شیرازه ای بگسسته ام از یک کتابِی بی حکایت
محکومِ بی حکمم به عمری حبسِ بی جرم و شکایت
اندازهٔ صبرم زیاد و در سکوتم می شوم آب؛
در گوشِ دل شد هر شب و روز آیه های غم تلاوت
رحمی نکرد این زندگی تا زندگی ام پا بگیرد
قلب شکسته در میانِ سینه ام ماوا بگیرد
موجی پریشانم میانِ دست نافرجام طوفان
آخر نشد آغوشِ من را ساحلِ دریا بگیرد
یک گوشه از این خاک هم جایی برای مردنم نیست
یک دست بی منت برای کندنِ من ، بردنم نیست!
یه لحظه هم دیر است اینجا باشم اصلا ، مرگ بر من
وقتی که دیگر "پونه"ها را طاقتِ غم خوردنم نیست
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─