من هواییِ آسمانم
چند وقت قبل به سرم زد ،
کاری کنم کارستان
پس رفتم سری بزنم به بهارستان
دیدم قالیباف ، مشغول ،
به بافتنِ خیالاتی بمانند قالی ست
کرسی های زیادی را دیدم ،
که نه به ظاهر،
بلکه عملاً خالی ست
پس مزاحمشان نشدم ،
تا درآن هوای هپروت زا ،
استراحتشان را بکنند
برای افراد آس و پاسی مثل من ،
بدجوری عرقِ آدم را درمی آورَد این تابستان
درمیان این نارستان ،
خشکم زده همچون ،
نهالستانِ این انارستان
خدایا دگر جز تو،
عاصی شده ام از عالَم و آدم
میدانم که مرا در رنج آفریدی
اما خسته شده ام از رنج
یا شادی نصیبم کن ، یا جان مرا بستان !
در راه ، گربه مادری دیدم
ولو شده بود و سه چهارتا بچه گربه ،
شیر می نوشیدند با ولع ازآنهمه پستان
آنها ظاهراً شادتر از قوم آدم بودند
گاهی به من میگویند :
حافظ مأبانه ، چسبیدن به زادگاه خسته ات کرده ،
سفری کن !
اما نمیدانند که من هواییِ آسمانم
چه فرق میکند برام ،
پرسه دراین استان یا آن استان
میدانید من دنیا را چگونه یافتم ؟
همچون نورون های پیچ درپیچ ،
زجنس چیستان
یه معما تمام میشود معمایی دیگر
بعضی وقتها آوار معماها ،
با هم فرو می ریزند
مدتی پیش زیر آوارش گیرکرده بودم
بولدوزرِ رهایی نجاتم داد
یکعمره که به التماسِ گلستانم ،
ولی اسیرم دراین خارستان
گاهی فکرمیکنم ،
من دراین بیغوله راه ،
چه کاری از دستم برمی آید ؟
کارستان طلبم ،
وقتیکه پهلوانمان ،
آخرالامر اسیر نیزه ها و خنجرها شد
درآن چاهِ برادر کَن
بعد از آنهمه پهلوانی ها
چه مرثیه ای بود عاقبتِ رستمِ دستان
بهمن بیدقی 1403/5/14
شعر جالب و زیبایی بود