تپه ای بود در این حوالی
ریشه کرده بر آن یک نهالی
چنگ زند ریشه بر زمین
تا که قوتش کند تامین
بعد از چند سال
درختی شد آن نهال
با احساس و مهربان
دوستدارِ پرندگان
میکردند بر شاخه اش لانه
می خورند از ثمرش دانه
جوجه ها شاد و مسحور بودند
در برگ وشاخه ها مسرور بودند
چترِ شاخه اش باز می کرد
تا که گل برایش ناز می کرد
پرنده ها سر می دادند آواز
پروانه ها می کردند پرواز
بر گُل های فریبا
با رنگ های دلربا
صبح را آغاز می کردند
عشق را ابراز می کردند
برگ و باد همساز می شد
نوایی طناز می شد
در گلبرگهای سبز و زیبا
شبنمی می گشت شینا
درخت و بلبل، گل و پروانه
مکانی گشت زیبا و مستانه
تپه نامی و معروف شد
از بازدید ها مشعوف شد
تمام زیبایی بنام تپه رقم خورد
نقش درخت کامل قلم خورد
تپه به درخت گفت روزی
بار سنگین بر سرم بودی
از برای چه بود این کار پرمشقت
این همه لطف و این همه محبت
درخت گفت تو رفیق جُونی
من رگ و ریشه ام تو خونی
زنده ام ریشه در اعماقت زده ام
گر نباشی چوبه ی دار مرده ام
در تمام زیبایی شریکیم
من و تو بهم نزدیکیم
گل و بلبل، پروانه و چمن
این زیبایی ازتو و ازمن
تپه ی مغرور نگاه کرد و خندید
دل مهربان درخت پیر را ندید
گفت تو تنها یک درخت پیر هستی
این زیبایی ندارد به تو هیچ ربطی
این قدرت و قوت من است
از آب و خاک این تن است
دل مهربان درخت شکست
در غم و غصه فرو نشست
شاخه و تنه اش لرزید
برگش ریخت ریشه اش خشکید
دگر نه سایه بود و نه گل و پروانه
نه پرنده ای بود در این آشیانه
درخت خشکید و خمید
عمرش به پایان رسید
تپه خود را تنها و بی کس بِدید
آنگاه باد شدیدی بر تن او وزید
بر تپه دیگر نماند از آن دلربایی
دیگر چیزی نماند برای تماشایی
تپه ی مهجور و درمانده و تنها
فهمید رفاقت پناهیست بی بها
زیبایی جهان در رفاقت است
زینت حیات در صداقت است