قصیده¬ای نافرجام آغازِ به گریستن کرد
و نبوغِ غزل بر بلوغِ قطعه، چهارگانه ازگونه ی بیت را سُرود
نگو که به آغازِخودم شک دارم
به پایانِ تو که به چشمانِ مرگ شبیه است
دلداده¬ام به ایمانِ برگ که هنوز هم پائیزش غوره است!
بیا کمی نزدیک بیا ای دورترین اندوهِ نگاه
که اشک هایم پیوستگی ها را دلبستگی ها را می بارد
چونان بارانی که
درارتفاع فصلنامه ی مهرافتاد
دراین غروبِ ایستاده درنشسته ی خویش
چه انتظاری از طلوع می¬توان داشت؟
ازآفتابی که برجبینِ شب دلتنگ است!
من کودکی ام را با گریه ی نقطه ها گذرانده¬ام
با عزای سطرها که طعمِ تنهایی می¬دهند!
نام ِمن شبی آشفته است
رنگی خودشیفته که پائیزش را جستجو می¬کند!
و نام ِتو مثلِ موهای قرن چُنان لبخند قلم
می¬خواهد تمامِ سرگذشتِ عشق را بنویسد
می¬خواهد سرگذشت هزارپاره ی، پاره های دل را بنویسد
بگو ببینم چه کسی برشاخه ی یقین آذرِ تردید را می¬نویسد
چه کسی لهجه ی رود را با گویش رودخانه آشتی می¬دهد
آهای اندوهِ جاودانه؟
هیچ می¬دانی باد جاودانگی اش را به کوچه آورده
و می¬خواهد همنشین دردهای خیابان باشد؟
دوست دارم مثل ِخورشیدکه لباسِ زمین را اندازه می¬گیرد
وسعتِ مهربانی انسان را اندازه بگیرم
قد و قواره ی گُل را
که
تا ابدالدّهر برای زیبایی می¬گرید؟!
آه انسان ؟
فقر که دررگ هایم طُغیان می¬کند
به یادِ طوفانی می¬افتم
که
بی باد شمشیر می¬کشد
عشق که درچشمانم شعله ورمی¬شود
به یادِ شعله ای می¬افتم
که
آتشِ را پیامبرانه درآغوش می¬گیرد
این روزها هیچ برهنه ای به تنِ لباسِ ما نمی¬خورد!
و زندگی دست به دامانِ مرگی شده
که
بینایی اش را از دست داده است!
به یاد دارم
واژه ی پرواز را
آنگاه که بربالِ کلمات خالکوبی شده بود
و قرن های سالخورده¬ام را
که درذهنم آغازِ به پرواز می¬کردند!
وجوانی ام همچون خدایی کُهنه
نوروزِزمستان را نوتراز روز، بهار می¬خواند!
بیا نزدیک تر بیا تا با هم
ماهنامه ی گریه را تا ارتفاع لبخند پرواز دهیم!
بیا که عریانی شب درسپیدی روز شناور است
بیا که باید دست ِزخم ها راگرفت
چهره نقاب را که حجاب اش را فراموش کرده است!
آه نگو که
آنقدر دربرابر خود قد کشیده¬ایم
که
گویی دیوار نامِ مستعارِ ماست!
شعر از:عابدین پاپی(آرام) 8/5/1403
شورانگیز و زیباست