بشکند دست حوادث که ترا کرد نشان
کاش آن لحظه می ایستاد زمان
حیف و افسوس نکردم کاری
نتواستم و کردم زاری
رفتی و فاصله ها ماند رقیب
بی تو بر من شده تصویر عجیب
در خم حادثه غم حزن گریست
بی تو تصویر و صور خون بگریست
مهر از عادت دیدار تو محزون آمد
وجد آشفت زفقدان تو مفتون آمد
هر دلی را که حرم نامش بود
ماند محروم و جدا از معبود
برکت بی تو عجب شد محصور
ذوق از تاب و توان شد معذور
خط افتاد به پیشانی ماه
رسم تقدیر برایم شد راه
بازیم داد عجب حرف قضا
قدرم کرد مرا بانک و صلا
نه صفا ماند نه شوقی پرچم
که شود صلح و صفا را محرم
حاصل عمر فقط بودش حال
نه به آینده نه بر ماضی دال
آنچه بود آن به نشانش برخواست
هرچه شد آن به ضمیرش پرداخت
من و ما کرد رها شد مذکور
گشت از اغیار جدا شد مامور
ارجعی گفت بر آن دعوت باز
کرد جسمش ترک و راهی آغاز
یک قلم تا عرش مجذوب جلال
کرد پرواز او به لطف اتصال
اتصالش به لااله الا الله
کرد نورانی و پاکش چون ماه
بدرخشید و گشت غرق نور
وقت آمد به دیدنش مسرور
طیف نور و حضور نور و ظهور
زان تبتلش همیشه شد محشور
مژده سلام و خوبی است این جشن
پاکتر زلالتر آسمانی است این جشن
عید ما سیه شد او عید ش
شد سپید و نور مید ید ش
عاقبت مات او شدیم وباحسرت
در نهان و با عیان بر آن رغبت
مات و مبهوت و الوداع گویان
بگذشتیم از عرصه و اعیان
دیگر آن داغ و رنج و الم
جز لا ینفکی است از یعلم
نیست پیدا به شرح آن مصداق
آیتی که باشدش الحاق
بی جمال آن کمال زیبایی
نشود یافت سهل پیدایی
آشکار و نهان با اوست
نیست یاری کند جز دوست
عشق آسمانی آرامم
میکند همیشه همگامم
کاش میشد که باشمت قربان
تو بیایی و بگذرم از جان
بعد از این دگر چه سامانی
بر فراقت که بست پیمانی
ای که رفتی تو زین جهان اما
اهل دل گشتی و شدی پیدا
بسیار زیبا و شورانگیز بود
عاشقانه عارفانه
خداپسندانه