مثل معجزه
مثل معجزه ، چه زیبا ،
تو افتادی بین زندگیم
دگر روزافزون شد ،
بهرِ خدای خوبم بنده گیم
دگر نوک میزد یکریز،
به نوکِ کوه غرور، پرنده گیم
وقتی باهم شدیم ما ،
دگردست برداشتم ، از یکدنده گیم
چه ایام خوشی را درک کردم ،
منِ خسته شده از اینهمه راه
بعد از دوران حبسم ،
همان دوران راه راه
همان ایام که خنده دارشده بود ،
میرفتم خیابان ،
ولی درهردوراهی و سه راهی ،
نمیدانستم حیران ، رَوَم من به کدام راه
ولی تو میدانستی
گرچه شش سال زمن کوچکتر بودی
شش سال درست بود ،
تفاوت بین نُه است و پانزده
تو ریزه کاریِ تقوا را خوب میدانستی
معلمی دیگر برای جانم
فدای روح تو این تن و جانم
وقتی تقدیر تو را برد ، سوی خدای قادر،
من ماندم و رضا ، به خواستِ آن خدای قادر
گرچه خاکستری بود ، برحیاتم خاطر
حتی خاکستری شد ، همین حیاطِ نادر
دراین حیاطِ پُرحیات که روزی سبزِسبز بود
دلم تنگ است برایت
روحی ازمن بجا مانده بسی عاطل و باطل
بهمن بیدقی 1403/3/15
🌷🌷🌷