دوشنبه ۲۴ دی
|
دفاتر شعر افسانه احمدی ( پونه )
آخرین اشعار ناب افسانه احمدی ( پونه )
|
آمدی جانی ندارم در بدن ، دیر آمدی !
من شدم از دوری ات از زندگی سیر آمدی
آمدی وقتی که چشم از فرطِ گریه کور شد
تار می بینم تو را ، گشتم زمینگیر آمدی
سینه خالی شد از عشق و آن همه دلدادگی
بعد عمری دست پُـر اما ، به تاخیر آمدی
بارها خواب تو را دیدم در آغـوشم عزیز
آنقدر در خواب ماندی ، بعدِ تعبیر آمدی
تشنه ی مهر شما بود این ، دل رسـوایتان
مهرت از دل شد برون آغشته با تیر آمدی
هر صدای پایی می آمد ،گمان کردم تویی
دیگر آب از سر گذشته من شدم پیر آمدی
سینه ام از سرفه های بی امان شد مبتلا
حال که هر بازدم ، گشته نفسگیر آمدی ؟
از رقیبـانم گرفتم ، روی خـود تا نشنوم ؛
اینکه میگفتند از عشقت به تدبیر آمدی!
دور دنیا را زدی باشد حلالت من ولی ؛
بودم اینجا بازی دستانِ تقدیر ، آمدی
خشک شد "پونه" شکسته زیر پای عابران
چون شدی با عطر باد آورده درگیر آمدی؟
افسانه_احمدی_پونه
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.